سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شاید دوباره دیدمت......

انگار آسمان دیگر قصه دلدادگیم را نمی شنود .
...............................................................
دیشب تصمیم پرواز به لابه لای ابرها در خاطرم جان گرفت .

یاد آن روزی افتادم که با هم به بهانه دیدن روح عاشقانه تو به ابرها سفر کردیم . من دستان تو را محکم میفشردم تا نکند پستی و بلندی های درون ابرها مرا به پایین پرتاب کند . گرمای دستت جانم را جلایی نو می داد .
یادت هست ؟
تو با لبخندت به من می فهماندی که راه عاشقانه ما گرچه پر از سنگلاخ بددلی بزرگان است ولی ما دست در دست هم می توانیم راه را آسوده طی کنیم .
........................................................
دیشب بعد از گذشت سالها از آسمان گردی کودکانمان باز دلم هوای پرسه زدن میان ابرها را داشت .
دستانم سرد بود .
از صندوقچه آرزوها ته مانده امید به بازگشت تو را دور دستانم پیچیدم تا شاید کمی از سرمایش بکاهم .
قلبم توان اوج گرفتن نداشت .
اگر به یاد بیاوری تو با پاهای تنومندت ،روزی از روزهای بهار با قدمی که بیشتر شبیه به قدمهای کسی بود که از واقعه مخوفی می هراسد ، از روی آن رد شدی .
......................................................
من با یاد آن روزهای زیبا دوباره التیامش بخشیدم .
ولی از آن روز گوشه جانم خزیده و گه گاهی به بهانه روز تولدت ضربه ای به درونم می زند که به یاد بیاورم عاشق دلشیفته من در این روز بدنیا آمد .
تمام توانم را جمع کردم . از اتاق خاطره ها تمام روزهای خوب را برایش یکی یکی بیرون آوردم تا بتواند به امید آن روزها اوج بگیرد .
..........................................................
یکی یکی پله های آسمان را طی کردم .
بالای ابرها که رسیدم تمام جانم به لرزه افتاد .
تو آن بالا چه میکردی ؟
به سویت دویدم .
چشم در چشمانت دوختم .
اشکهایت مثل آن روزها جاری بود .
دستمال امید را از دور دستانم باز کردم و اشکهایت را پاک کردم .
با بغض سرد درونم جنگیدم و مثل روزهای عاشقی آرام در گوشت نجوا کردم : چرا؟
نگاهی به وسعت تمام آسمان به من دوختی و گفتی : ترسیدم .............!!!!