یا علی . .
بوی اقاقی می دهد نفس هایت ، انگار از دیار سرسبز خوبیها آمده ای ، انگار آمده ای تا عشق را در زورق اندیشه دریایی کنی ، نکند پشت پرچین ها دلتنگ شوی و اشکت شبنم روی گلها شود...
یادت هست ؟ بر روی تکه کاغذی نوشته بودی . . .
دستهایت می لرزید ، نگاهت کردم و تو تاب نگاه مرا نداشتی
برگه کاغذ را از دستت گرفتم و تو با عجله از من دور شدی
کاغذ پر بود از اشکهای تو و من می دانستم که چشمان زیبایت تا صبح به امید دیدار باز بوده اند. . .
مسیر خانه را پرواز کردم . به اتاقم رسیدم و آرام برگه را باز کردم :
بوی اقاقی می دهد نفسهایت ........
تا انتها خواندم :
از ریه هایی که از اکسیژن معرفت پر است یکبار دیگر نفس عمیقی بکش و بگو : یا علی ...
نفسم بند آمده بود .
تمام توانم را جمع کردم و با صدای بلند گفتم : یا علی
روزها گذشت و هر بار که تو را از خود دور دیدم ، آرام در گوشت نجوا کردم : یا علی
و تو با لبخندی جوابم می دادی : یا علی
روزی از رفتن گفتی و من در حالیکه اشک می ریختم بدون کلامی فقط گفتم : یا علی
رفتی و از دور رفتنت را دیدم . از دور برایم فریاد زدی : یا علی !!!!