امروز در پس کوچه های تنگ و تاریک رویاهایم باز به در خانه تو رسیدم . لحظه ای تعمل کردم و خواستم از همان راه که آمده ام باز گردم . ولی پاهایم یارای رفتن نداشت . با دست لرزانم کلون در را بارها نواختم . می دانستم که خانه ای . از آن روز که نیمی از خاطره ها را در بقچه ای جمع کردی و به من دادی و نیم دیگر را در صندوقچه اتاقت پنهان کردی دیگر به این خانه نیامده بودم .
دستهایم هنوز می لرزد ولی بار دیگر کلون در را نواختم . آن روز بعد از تقسیم خاطره ها نگاهت کردم ، تا شاید خنده زیر لبی را ببینم که حکایت از یک شوخی ساده دارد . لبانت می لرزید و نگاهت به قفل صندوقچه بود .
با قدمهای آهسته از کنارت گذشتم و به در اتاق رسیدم . لحظه ای تأمل کردم تا شاید از پشت مرا در آغوش بگیری و بگویی که یک شوخی بود . ولی گرمای دستهایت را حس نکردم . آرام رویم را برگرداندم و دیدم که شانه هایت می لرزید . خواستم در آغوشت بگیرم ولی . . . .
بقچه کوچک گلدار را در دستهایم فشردم و پله های ایوان را یکی یکی پائین آمدم . باز نگاهی به عقب انداختم شاید تو را در درگاهی در ببینم که دستهایت را گشودی تا من در آغوشت جای گیرم . درگاهی خالی بود و فقط صدای هق هق تو آرام به گوش می رسید .
وقتی از خانه بیرون آمدم درب را آهسته بستم تا سکوت تنهایی ات را نشکنم . امروز در پس این سالها به در خانه تو رسیدم و بدون آنکه بدانم چرا بارها به در کوبیدم . . . .
صدای پاهایت را می شنوم . می دانم تو هم انتظار آمدنم را می کشیدی . صدای نفسهایت از پشت در به گوشم می رسد . نمی دانم چرا ؟ ولی آرام خود را به در تکیه دادم تا صدای نفسهایت را واضح تر بشنوم . کاش در چوبی میان ما نبود تا مثل قبل گونه هایت را پر می کردم از بوسه .
لبهایم را به در چسباندم شاید گرمی لبانت را از این فاصله حس کنم ، که سالهاست در خیال بارها تو را می بوسم و گرمی لبانت را حس می کنم .
در سرد بود و بی روح . صدای نفسهایت نزدیکتر شده بود . خواستم باز در را بکوبم که صدایی مرا به خود آورد .
برگشتم .
چادرش گلدار بود و نفس زنان نگاهم می کرد . شکم برآمده اش از زیر چادر مشخص بود . با نگاهی پر از سؤال در برابرم ایستاده بود . وقتی چشم در چشمانش دوختم ، مهربانی را دیدم .
از در فاصله گرفتم و صدای پاهای تو را شنیدم که دور می شدی .
با لبخند از او دور شدم .
حالا تو را بیشتر دوست دارم . حالا که می دانم از وجود تو فرشته ای به دنیا خواهد آمد .