سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام دوباره

 شاید گفتن خیلی از ناگفته ها سخت باشه ، شاید نشه حرفهایی رو که همه به آسونی میگن به راحتی گفتن سلام و خداحافظ گفت .

خیلی روزا گفتن سلام به بعضی از آدما خیلی سخته .

چون می دونی این سلام دیگه خداحافظی نداره .

دیشب کنار صندوق تنهایی بارها به سلام دوباره فکر کردم .

توی رویاهام بودم که نگام افتاد به قفل بازشده صندوق . تعجب کردم . آروم رفتم کنارش و درشو باز کردم .

قسمت شادیهارو زیرورو کردم و دیدم هیچی کم نیست . با دلهره رفتم سراغ قسمت غمها .

از غصه ها و دردهای گذشته فقط چند تا تلنگر باقی مونده بود . حسابی صندوق رو زیرورو کردم . فکر کردم شاید دارم اشتباه می کنم ولی ...   .

توی دلم یکدفعه آشوبی شد .

با خودم فکر کردم کدوم حس جدید تونست تموم غمها رو پاک کنه . تو فکر مرور خاطره ها بودم که یاد اون روز افتادم .

یه سلام دوباره ، یه سلام به موقع ، همه چیز رو زیرورو  کرد .

 

اوین - 22/12/85


آخرین زمستان

امروز روی تپه آرزوها بارها صدایت کردم . می دانستم از پشت ابرهای پر ز برف گوش به صدایم سپرده ای . آسمان را نگاه کردم ولی آبی نیلگونش را ندیدم . همه جا سفید بود و من بدنبال روزنه ای گشتم تا درگاهت را بیایم .

چشمهایم را بستم و تو را در مقابل دیدم . آرام در گوشت نجوا کردم که به یاریت نیازمندم .

صدایی مرا به خود آورد .

آرام چشمهایم را گشودم . روی برگرداندم و در چشمانش خیره شدم . سنگینی شرم دیده ام را به روی برفهای سفید گرداند و چند لحظه ای به حضورش فکر کردم .

...........................................

روزی به تو گفتم : انگار از میان ابرهای مه آلود آشنایی مرا صدا می زند . آهنگ آشنای صدای او مثل عبور نور است .

و تو با لبخندی وعده نور را به من دادی .

در سیاهی اطرافم بارها به دنبال وعده ات گشتم ولی نیافتم .

امروز او از نور با من گفت .  تو شاهد بودی .

برفهای پر راز را بر روی ما باریدی و در دلت می خندیدی که این آخرین زمستان است .

 

اوین - 11/12/85


یا علی . .

بوی اقاقی می دهد نفس هایت ، انگار از دیار سرسبز خوبیها آمده ای ، انگار آمده ای تا عشق را در زورق اندیشه دریایی کنی ، نکند پشت پرچین ها دلتنگ شوی و اشکت شبنم روی گلها شود...

یادت هست ؟ بر روی تکه کاغذی نوشته بودی . . .

دستهایت می لرزید ، نگاهت کردم و تو تاب نگاه مرا نداشتی

برگه کاغذ را از دستت گرفتم و تو با عجله از من دور شدی

کاغذ پر بود از اشکهای تو و من می دانستم که چشمان زیبایت تا صبح به امید دیدار باز بوده اند. . .

مسیر خانه را پرواز کردم . به اتاقم رسیدم و آرام برگه را باز کردم :

بوی اقاقی می دهد نفسهایت ........

تا انتها خواندم :

از ریه هایی که از اکسیژن معرفت پر است یکبار دیگر نفس عمیقی بکش و بگو : یا علی ...

نفسم بند آمده بود .

تمام توانم را جمع کردم و با صدای بلند گفتم : یا علی

روزها گذشت و هر بار که تو را از خود دور دیدم ، آرام در گوشت نجوا کردم : یا علی

و تو با لبخندی جوابم می دادی : یا علی

روزی از رفتن گفتی و من در حالیکه اشک می ریختم بدون کلامی فقط گفتم : یا علی

رفتی و از دور رفتنت را دیدم . از دور برایم فریاد زدی : یا علی !!!!

 


چیزی شبیه یک خاطره . . .

 امروز در پس کوچه های تنگ و تاریک رویاهایم باز به در خانه تو رسیدم . لحظه ای تعمل کردم و خواستم از همان راه که آمده ام باز گردم . ولی پاهایم یارای رفتن نداشت . با دست لرزانم کلون در را بارها نواختم . می دانستم که خانه ای . از آن روز که نیمی از خاطره ها را در بقچه ای جمع کردی و به من دادی و نیم دیگر را در صندوقچه اتاقت پنهان کردی دیگر به این خانه نیامده بودم .

دستهایم هنوز می لرزد ولی بار دیگر کلون در را نواختم . آن روز بعد از تقسیم خاطره ها نگاهت کردم ، تا شاید خنده زیر لبی را ببینم که حکایت از یک شوخی ساده دارد . لبانت می لرزید و نگاهت به قفل صندوقچه بود .

با قدمهای آهسته از کنارت گذشتم و به در اتاق رسیدم . لحظه ای تأمل کردم تا شاید از پشت مرا در آغوش بگیری و بگویی که یک شوخی بود . ولی گرمای دستهایت را حس نکردم . آرام رویم را برگرداندم و دیدم که شانه هایت می لرزید . خواستم در آغوشت بگیرم ولی . . .   .

بقچه کوچک گلدار را در دستهایم فشردم و پله های ایوان را یکی یکی پائین آمدم . باز نگاهی به عقب انداختم شاید تو را در درگاهی در ببینم که دستهایت را گشودی تا من در آغوشت جای گیرم . درگاهی خالی بود و فقط صدای هق هق تو آرام به گوش می رسید .

وقتی از خانه بیرون آمدم درب را آهسته بستم تا سکوت تنهایی ات را نشکنم . امروز در پس این سالها به در خانه تو رسیدم و بدون آنکه بدانم چرا بارها به در کوبیدم . . .   .

صدای پاهایت را می شنوم . می دانم تو هم انتظار آمدنم را می کشیدی . صدای نفسهایت از پشت در به گوشم می رسد . نمی دانم چرا ؟ ولی آرام خود را به در تکیه دادم تا صدای نفسهایت را واضح تر بشنوم . کاش در چوبی میان ما نبود تا مثل قبل گونه هایت را پر می کردم از بوسه .

لبهایم را به در چسباندم شاید گرمی لبانت را از این فاصله حس کنم ، که سالهاست در خیال بارها تو را می بوسم و گرمی لبانت را حس می کنم .

در سرد بود و بی روح . صدای نفسهایت نزدیکتر شده بود . خواستم باز در را بکوبم که صدایی مرا به خود آورد .

برگشتم .

چادرش گلدار بود و نفس زنان نگاهم می کرد . شکم برآمده اش از زیر چادر مشخص بود . با نگاهی پر از سؤال در برابرم ایستاده بود . وقتی چشم در چشمانش دوختم ، مهربانی را دیدم .

از در فاصله گرفتم و صدای پاهای تو را شنیدم که دور می شدی .

با لبخند از او دور شدم .

حالا تو را بیشتر دوست دارم . حالا که می دانم از وجود تو فرشته ای به دنیا خواهد آمد .